داستانی عدل اثر:صادق چوبک درشکه ای توی جوی پهنی افتاده و قلم دست و کاسه زانو هایش خرد شده بود آشکار دیده می شد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حنایی اش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوی دست دیگرش به کلی از بند جدا شده بود و به چند رگ و ریشه که تا آخرین مرحله وفادار ی اش را به جسم او از دست نداده بود گير بود.سم یک دستش _آنکه از قلم شکسته بود _ به طرف خارج برگشته بود و نعل براق سایيد ه ای که به سه دانه ميخ گير بود روی آن دیده می شد. آب جو یخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب یخهای اطراف بدنش را آب کرده بود. تمام بدنش توی آب گل آلود خونينی افتاده بود. پی در پی نفس می زد. پره های بينيش باز و بسته می شد. نصف زبانش از لای دندان های کليد شد ه اش بيرون زده بود. دور دهنش کف خو نآلودی دیده می شد. یالش به طور حزن انگيزی روی پيشانيش افتاده بود و دو سپور و یک عمله راهگذر که لباس سربازی بی سردوشی تنش بود و کلاه خدمت بی آفتاب گردان به سر داشت می خواستند آن را از جو بيرون بياورند. یکی از سپورها که حنای تندی بسته بود گفت: من دمبشو می گيرم و شما هر کدامتون یه پاشو بگيرین و یه هو از زمين بلندش می کنيم. انوخت نه اینه که حيوون طاقت درد نداره و نمی تونه دساشو رو زمين بذاره یه هو خيز ور می دارد. انوخت شما جلدی پاشو ول دین منم دمبشو ول می دم. رو سه تا پاش می تونه بند شه دیگه. اون دسش خيلی نشکسه. چطوره که مرغ روی دو پا وایميسه این نمی تونه رو سه پا واسه؟ یک آقایی که کيف قهو ه ای زیر بغلش بود و عينک رنگی زده بود گفت: - مگر می شود حيوان را اینطور بيرون آورد؟ شماها باید چند نفر بشيد و تمام هيکل بلندش کنيد و بذاریدش تو پياد ه رو. یکی از تماشاچی ها که دست بچه خردسالی را در دست داشت با اعتراض گفت: - این زبون بسته دیگه واسه صاحب اش پول نمی شه. باید به یه گلوله کلکشو کند. بعد رویش را کرد به پاسبان مفلوکی که کنار پياد ه رو ایستاده بود و لبو می خورد و گفت: - آژدان سرکار که تپونچه دارین چرا اینو راحتش نمی کنين؟ حيوون خيلی رنج می بره. پاسبان همانطور که یک طرف لپش از لبویی که تو دهنش بود باد کرده بود با تمسخر جواب داد: - زکی قربان آقا! گلوله اولنده که مال اسب نيس و مال دزه دومنده حالو اومدیم و ما اینو همينطور که می فرمایين راحتش کردیم به روز قيومت و سوال جواب اون دنياشم کاری نداریم فردا جواب دولتو چی بدیم؟ آخه از من لاکردار نمی پرسن که تو گلولتو چيکارش کردی؟ سيد عمامه به سری که پوستين مندرسی روی دوشش بود گفت: - ای بابا حيوون با کيش نيس. خدا را خوش نمی یاد بکشندش. فردا خوب می شه. دواش یه فندق موميایيه. تماشاچی رومه به دستی که تازه رسيده بود پرسيد: - مگه چطور شده؟ یک مرد چپقی جواب داد: - و الله من اهل این محل نيستم. من رهگذرم. لبو فروش سرسوکی همانطور که با چاقوی بی دست ه اش برای مشتری لبو پوست می کند جواب داد: - هيچی اتول بهش خورده سقط شده. زبون بسته از سحر تا حالا همين جا تو آب افتاده جون می کنه. هيشکی به فکرش نيس. اینو. بعد حرفش را قعط کرد و به یک مشتری گفت: یه قرون!. و آن وقت فریاد زد: قند بی کپن دارم ! سيری یک قرون می دم. باز همان مرد رومه به دست پرسيد : - حالا صاحب نداره؟ مرد کت چرمی قلچماقی که ریخت شوفر ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد: - چطور صاحب نداره. مگه بی صاحبم می شه؟ پوسش خودش دس کم پونزده تومن می ارزه. درشکه چيش تا همين حالا اینجا بود; به نظر رفت درشکشو بذاره برگرده. پسربچه ای که دستش تو دست آن مرد بود سرش را بلند کرد و پرسيد: - بابا جون درشکه چيش درشکشو با چی برده برسونه مگه نه اسبش مرده؟ یک آقای عينکی خوش لباس پرسيد: - فقط دستاش خرد شده؟ همان مرد قلچماق که ریخت شوفر ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد: - درشکه چيش می گفت دندهاشم خرد شده. بخار تنکی از سوراخ های بينی اسب بيرون می آمد. از تمام بدنش بخار بلند می شد. دنده هایش از زیر پوستش دیده می شد. روی کفلش جای یک پنج انگشت گل خشک شده داغ خورده بود. روی گردن و چند جای دیگر بدنش هم گلی بود. بعضی جاهای پوست بدنش می پرید. بدنش به شدت می لرزید. ابدا ناله نمی کرد. قيافه اش آرام و بی التماس بود. قيافه یک اسب سالم را داشت و با چشمان گشاد و بی اشک به مردم نگاه می کرد.

چگونه داستان طنز بنویسیم

قواعد داستانک نویسی

قصه نویسی

کتاب راز شکور

کتاب کویدا پادشاه سرزمین ویروس ها

داستان عدل اثر صادق چوبک

موضوع داستان

جواب ,بدنش ,بسته ,بيرون ,افتاده ,درشکه ,ریخت شوفر ,زبون بسته ,تمام بدنش ,صادق چوبک
مشخصات
آخرین جستجو ها